باز ...

حال من دستِ خودم نیست

دیگه آروم نمی گیرم

دلم از کسی گرفته

که می خوام براش بمیرم

باز سرنوشت و انتهای آشنایی

باز لحظه های غم انگیز جدایی

باز لحظه های ناگزیر دل بریدن

بازم آخر راه و حس تلخ نرسیدن

پای دنیای تو موندم

مثله عاشقای عالم

تا منو ببخشی آخر

تا دلت بسوزه کم کم

مثل آیینه روبرومه

حس با تو بودن من

دارم از دستِ تو می رم

عاشقی کن و منو نشکن

نمانده است ...

اشکی به چشم و در دلم آهی نمانده است
دیگر مرا ز عشق گواهی نمانده است
در چشم بی فروغ من از رنج انتظار
غیر از نگاه مانده به راهی نمانده است
در سینه سر چرا نکشم چونکه بر سرم
جز سایه های بخت سیاهی نمانده است
در دوره ای که عشق گناه است بر دلم
جز جای داغ مهر گناهی نمانده است
نوری زمهر تو نیست به دلهای دوستان
لطفی دگر به جلوه ی ماهی نمانده است
در باغ خشک دوستی ای باغبان عشق
از گل گذشته برگ گیاهی نمانده است
شور و حلاوتی ز کلامی ندیده ام
شوقی و جذبه ای به نگاهی نمانده است
حسرت کشی ببین که دگر از وجود من
جز ناله های گاه به گاهی نمانده است

بعد از تو ...

بعد از تو هیچ چیز دوست داشتنی نیست

بعد از تو می خوام سر به تن هیچ کس و هیچ چیز نباشه

بعد از تو حتی حوصله و صبر هم مُرد

بعد از تو ...

کاش دنیا به پایان می رسید

کاش بعد از تو نبودم تا ...

کاش ...

خسته ام از روزای بی تو

خسته ام از دیدن این مردم

خسته ام از لبخند اجباری

خسته ام از حرفای تکراری

خسته ام از ...

به چه جُرمی من و تو ما نشدیم

به چه حقی ...

کاش سرنوشت جز این می نوشت ...

شرم بر من که هنوز زنده ام

شرم بر من ...

بعد از تو دیگه حتی حوصله ی نوشتن رو هم ندارم

فعلا میرم

شاید ...

...

...

...